سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تفاوت عشق ودوست داشتن از دیدگاه دکتر شریعتی

عشق جنون است وجنون چیزی جر خرابی و پریشانی ((فهمیدن))و((اندیشیدن)) نیست.اما دوست داشتن،دراوج معراجش،از سرحد عقل فراتر می رود وفهمیدن واندیشیدن را نیز از زمین می کند وبا خود به قله ی اشراق می برد.

عشق زیبایی های دل خواه را در معشوق می آفریند ودوست داشتن زیبایی های دلخواه را ((دوست))می بیند ومی یابد.

عشق یک فریب بزرگ وقوی است ودوست داشتن یک صداقت وراستی وصمیمی بی انتها ومطلق.

عشق بینایی را می گیرد ودوست داشتن مدهد.

عشق خشن است وشدید ودر عین حال نا پایدار ونامطمئن ودوست داشتن لطیف است ونرم ودر عین حال پایدار است وسرشار از اطمینان.

عشق همواره با اشک آلوده است ودوست داشتن سراپا یقین است وشک ناپذیر.

از عشق هر چه بیشتر می نوشیم سیراب تر میشویم واز دوست داشتن هرچه بیشتر تشنه تر.عشق هر چه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نو تر.

عشق نیرویی است در عاشق که اورا به معشوق می کشاندودوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد عشق تملک معشوق است ودوست داشتن تشنگی محوشدن در دوست.

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند، زیرا عشق جلوه ای از خودخواهی و روح تاجرانه یا جانورانه آدمی است، و چون خود به بدی خود آگاه است، آن را در دیگری میبیند، از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد. اما دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند. که دوست داشتن جلوه ای از روح خدایی و فطرت اهورایی آدمی است و چون خود به قداست ماورایی خود بیناست، آن را در دیگری میبیند، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خویشاوند می یابد...

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که "هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند"؛ که حسد شاخصه عشق است چه، عشق معشوق را طعمه خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود، با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است، یک ابدیت بی مرز است، از جنس این عالم نیست.

عشق ریسمان طبیعت است و سرکشان را به بند خویش می آورد تا آنچه را آنان، خود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ ستانده است، به حیله عشق، برجای نهند، که عشق تاوان ده مرگ است. و دوست داشتن عشقی است که انسان، دور از چشم طبیعت، خود می آفریند، خود بدان میرسد، خود آن را انتخاب می کند. عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج. عشق مأمور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح. عشق یک اغفال بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی –که طبیعت سخت آن را دوست دارد- سرگرم شود، و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خودآگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده.

عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن. عشق غذا خوردن یک گرسنه است و دوست داشتن همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن است.

عشق گاه جابجا میشود و گاه سرد میشود و گاه می سوزد. اما دوست داشتن از جای خویش، از کنار دوست خویش برنمیخیزد؛ سرد نمی شود که داغ نیست؛ نمی سوزاند که سوزاننده نیست.

عشق رو به جانب خود دارد. خودخواه است و خودپا و حسود، و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد، دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست میخواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست.

عشق، اگر پای عاشق در میان نباشد، نیست. اما در دوست داشتن، جز دوست داشتن و دوست، سومی وجود ندارد.

عشق به سرعت به کینه و انتقام بدل می شود و آن هنگامی است که عاشق خود را در میانه نمی بیند، اما از دوست داشتن به آن سو راهی نیست. و هرگاه آنکه دوست داشتن را خوب میداند و خوب احساس میکند، خود را در میانه نمی بیند، بسرعت و بسادگی، به فداکاری و ایثاری شگفت و بی شائبه و بزرگ و پرشکوه و ابراهیم وار بدل می شود و در این هنگام است که خود را که دیگر نیست و دیگر نمی تواند باشد، در آینه ای که دوست دارد لکه ای می نامد و دستور می دهد –و واقعی و صمیمی و از روی ایمان قطعی، نه تعارف و ادا و اطوار؛ و این، هم از هنگام گفتنش و هم از سوز سخنش پیدا است- که: "آن لکه را از روی آینه پاک کن! تا آینه که دیگر چهره مرا در خود نخواهد دید، به عبث لکه ای بر سیمایش نماند و آینه ی صاف و زلال خاطر تو لکه دار نباشد". اما عشق می گوید: "آه! آیا این لکه را پس از من پاک خواهی کرد؟ آیا لکه دیگری بر آینه خواهد نشست؟ آیا، ازین پس، چهره آینه بی لک خواهد گشت؟ نه، نه، نه! پس از من، سراسر این آینه را سیاه کن و این لک را بر تمام صفحه آینه بگستران! جیوه های آینه را همه بتراش تا تصویری بر آن نایستد. آینه را خاک آلود کن و خاک عزل بر سرش بپاش تا نور خورشید هم بر آن نتابد، تا پس از من ندرخشد، برق نزند. آه! چه می گویم؟ آینه را بشکن! بشکن! ریز کن!

آری باشی و زندگی کنی... که دوست داشتن از عشق برتر است و من، هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله عشقهای بلند، پایین نخواهم آورد...

 





تاریخ : چهارشنبه 91/12/2 | 11:27 عصر | نویسنده : علی عظیمی | نظرات ()
.: Weblog Themes By VatanSkin :.