1- دکتر شریعتی: اگر می خواهید حقیقتی را خراب کنید، خوب به آن حمله نکنید، بد از آن دفاع کنید
2- دکتر شریعتی: سرمایه های ماورایی هر دلی،حرفهایی ست که آن دل برای نگفتن دارد.
3- دکتر شریعتی: نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد-نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت-ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد-گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش-و او یک ریز و پی در پی دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد-و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد-بدین سان بشکند دائم-سکوت مرگبارم را
4- دکتر شریعتی: بگذار شیطنت عشق چشمان ترا به برهنگی خویش بگشاید.هرچند آنجا جز رنج وپریشانی نباشد؛اما،کوری را بخاطر آرامش تحمل نکن!
5- دکتر شریعتی: کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت:غرور؛دروغ؛عشق. انسان با غرور میتازد؛با دروغ میبازد؛با عشق میمیرد.
6- دکتر شریعتی: وقتی که بود نمیدیدم وقتی میخواند نمی شنیدم وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخواند! چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد ومی خواند و می نالد ,تشنه ی آتش باشی نه آب و چشمه که خشکید چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخارشد و به هوارفت و آتش کویر را تافت ودرخود گداخت واز زمین آتش روئید و از آسمان آتش بارید تو تشنه ی آب گردی نه تشنه آتش و بعد : عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت !
7- دکتر شریعتی: عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح
8- دکتر شریعتی: خدایا : به مذهبی ها بفهمان که : آدم از خاک است , بگو که : یک پدیده مادی به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی ! در دنیا به همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت , و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید , پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد
9- دکتر شریعتی: وقتی که دیگر نبود، من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت، من به انتظار آمدنش نشستم، وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد، من او را دوست داشتم، وقتی او تمام کرد، من شروع کردم، وقتی او تمام شد، من آغاز شدم، و چه سخت است تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن است، مثل تنها مردن است …
10- دکتر شریعتی: بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلم به صلیبم کشند،به چهار میخم کوبند , تا او که استوانه ی ماتم بوده است، صلیب مرگم شود , شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد , تا خدا ببیند که به نامجویی،بر قلمم بالا نرفته ام , تا خلق بداند که به کامجویی ، بر سفره ی گوشت حرام توتمم ننشسته ام.تا زور بداند، زر بداند و تزویر بداند که امانت خدا را فرعونیان نمی توانند از من گرفت , ودیعه ی عشق را قارونیان نمی توانند از من خریدو یادگار رسالت را بلعمیان نمی توانند از من ربود … هرکسی را، هر قبیله ای را توتمی است , توتم من، توتم قبیله ی من قلم است. قلم زبان خداست. قلم امانت آدم است , قلم ودیعه ی عشق است , هر کسی را توتمی است و قلم، توتم من است و قلم، توتم ماست.
11- دکتر شریعتی: به من تکیه کن من تمام هستی ام را دامنی می کنم تا تو سرت را بر آن بنهی ! تمام روحم را آغوشی میسازم تا تو درآن از هراس بیاسائی ! تمام نیروئی را که در دوست داشتن دارم دستی می کنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند ! تمام بودن خود را زانوئی میکنم تا بر آن به خواب روی ! خود را , تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی , از آن برگیری, هر چه بخواهی از آن بسازی , هر گونه بخواهی باشم ! از این لحظه مرا داشته باش!
12- دکتر شریعتی: عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن” و “اندیشیدن” نیست. اما دوست داشتن ، در اوج معراجاش، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد . عشق زیبائیهای دلخواه را در دوست میآفریند و دوست داشتن زیبائیهای دلخواه را در ” دوست ” میبیند و مییابد .
13- دکتر شریعتی: وقتی نمیتوانی فریاد بزنی ناله نکن، خاموش باش ،قرنها نالیدن به کجا انجامید، تو محکومی به زندگی کردن، تا شاهد مرگ آرزوهای خود باشی!
14- دکتر شریعتی: او (علی) حاکمی بود که بر پهنههای بزرگی در آفریقا حکم میراند، اما زندانی سیاسی نداشت. حتی یک زندانی سیاسی و قتل سیاسی. و طلحه و زبیر قدرتمندترین شخصیتهای بانفوذ و خطرناکی که در رژیم او توطئه کرده بودند, هنگامی که آمدند و بر خروج از قلمرو حکومتش اجازه خواستند, و میدانست که به یک توطئه ی خطرناک میروند, اما اجازه داد, زیرا نمیخواست این سنت را برای قداره بندان و قلدران به جای گذارد که به خاطر سیاست, آزادی انسان را پامال کنند
15- دکتر شریعتی: خداوندا،برای همسایه که نان مرا ربود، نان !! برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی !! برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش !! و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق می طلبم…..
16- دکتر شریعتی: دمکراسی میگوید: رفیق، حرفت رو خودت بزن نانت را من میخورم . مارکسیسم میگوید: رفیق نانت رو خودت بخور حرفت را من میزنم. فاشیسم میگوید: رفیق نانت را من میخورم .حرفت را هم من میزنم و تو فقط برای من کف بزن اسلام حقیقی میگوید: نانت را خودت بخور حرفت را هم خودت بزن و فقط من برای اینم که تو به این حق برسی اسلام دروغین میگوید : تو نانت را بیاور به ما بده و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم وووو حرف بزن اما آن حرفی که ما میگوییم
17- دکتر شریعتی: از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛ با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند
نیایش های دکتر علی شریعتی
خدایا ! مرا همواره آگاه و هوشیار دار ، تا پیش از شناخت ِ درست و کامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.
خدایا ! جهل آمیخته با خود خواهی و حسد ، مرا رایگان ابزار قتاله ی دشمن ، برای حمله به دوست نسازد.
خدایا ! شهرت ،منی را که می خواهم باشم ، قربانی منی که می خواهند باشم نکند
خدایا ! در روح من اختلاف در انسانیت را با اختلاف در فکر و اختلاف در رابطه با هم میامیز ، آنچنان که نتوانم این سه اقنوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا ! مرا به خاطر حسد ، کینه و غرض ، عمله ی آماتور ظلمه مگردان.
خدایا ! خود خواهی را چنان در من بکش که خود خواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم
خدایا ! مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق باشم
خدایا ! به من تقوای ستیز بیاموز تا در انبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای ستیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم
خدایا ! مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان
اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن
لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و درد های عزیز بر جانم ریز.
خدایا! مگذار که آزادی ام اسیر پسند عوام گردد….که دینم در پس وجهه ی دینیم دفن شود…که عوام زدگی مرا مقلد تقلید کنندگانم سازد..که آنچه را حق می دانم بخاطر اینکه بد می دانند کتمان کنم
خدایا ! به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بی سلاح..کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…دین بی دنیا…عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…خوبی بی نمود…گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت…ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن
خدایا !آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز
تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد
وآنگاه از پس توده ی این خاکستر
لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی
شسته از هر غبار طلوع کند
خدایا! مرا از چهار زندان بزرگ انسان :«طبیعت»، «تاریخ» ،«جامعه » و«خویشتن» رها کن ، تا آنچنان که تو ای آفریدگار من ، مرا آفریدی ، خود آفرید گار خود باشم، نه که چون حیوان خود را با محیط که محیط را با خود تطبیق دهم.
خدایا ! به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم ومردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم.
خدایا ! قناعت ، صبر و تحمل را از ملتم بازگیر و به من ارزانی دار.
خدایا ! این خردِ خورده بین ِ حسابگر ِ مصلحت پرست را که بر دو شاهبال ِ هجرت از« هست »و معراج به « باشد» م ، بند های بسیار می زند ، رادرزیر گام های این کاروان شعله های بی قرار شوق، که در من شتابان می گذرد ، نابود کن.
خدایا! مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح ِ حقیر ، در پناه روح های پر شکوه و دل های همه ی قرن ها از گیلگمش تا سارتر و از سید ارتا تا علی و از لوپی تا عین القضاة و مهراوه تا رزاس ، پاک گردان.
خدایا ! تو را همچون فرزند بزرگ حسین بن علی سپاس می گذارم که دشنان مرا از میان احمق ها بر گزینی ، که چند دشمن ابله نعمتی است که خداوند به بندگان خاصش عطا می کند.
خدایا !مرا هرگز مراد بیشعور ها و محبوب نمک های میوه مگردان.
خدایا ! بر اراده، دانش ، عصیان ، بی نیازی ، حیرت ، لطافت روح ، شهامت و
تنها ئی ام بیفزای.
خدایا ! این کلام مقدسی را که به روسو الهام کرده ای هرگز از یاد من مبر که :«من دشمن تو و عقاید تو هستم، اما حاضرم جانم را برای آزادی تو و عقاید تو فدا کنم».
خدایا در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند مرا با نداشتن و نخواستن روئین تن کن.
خدایا به هر که دوست می داری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر.
خدایا ! مرا از همه ی فضائلی که به کار مردم نیاید محروم ساز . و به جهالت ِ وحشی ِ معارفِ لطیفی مبتلا مکن که در جذبه ی احساس های بلند و اوج معراج های ماوراء ، برق گرسنگی در عمق چشمی و خط کبود تازیانه را به پشتی، نتوانم دید.
خدایا ! به مذهبی ها بفهمان که
آدم از خاک است
بگو که : یک پدیده ی مادی به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده ی غیبی ، در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت . و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.
خدایا ! به من بگو تو خود چگونه می بینی ؟ چگونه قضاوت می کنی ؟
آیا عشق ورزیدن به اسم ها تشیع است ؟
یا شناخت مسمی ها؟
و بالاتر از این – یا پیروی از رسم ها؟
خدایا! چگونه زیستن را تو به من بیاموز ، چگونه مردن را خود خواهم دانست.
خدایا مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه گیر شده است ، وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده است از فرط عمومیتش ، هر که از آن سالم مانده بیمار می نماید، مصون دار تا: به رعایت مصلحت ، حقیقت را ضبح شرعی نکنم.
خدایا ! رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند ، نه از آنان که پول دین را میگیرند و برای دنیا کار می کنند.
کویر:
"وجودم" تنها یک "حرف"است و "زیستنم"تنها "گفتن" همان یک حرف،اما بر سه گونه:سخن گفتن و معلمی کردن و نوشتن.
آنچه تنها مردم می پسندند:سخن گفتن ،آنچه هم من و هم مردم: معلمی کردن ، و آنچه خودم را راضی می کند و احساس می کنم که با آن ،نه کار ، که زندگی می کنم: نوشتن!
و نوشتن هاین نیز بر سه گونه : اجتماعیات ، اسلامیات و کویریات.
آنچه تنها مردم می پسندند:اجتماعیات، و آنچه هم من و هم مردم:اسلامیات،و آنچه خودم را راضی می کند و احساس می کنم که با آن ،
نه کار – و چه می گویم؟
-نه نویسندگی،که زندگی می کنم :کویریاتو از همین جا است تردیدی که همیشه در انتشار اینها دارم و این سیصد صفحه نزدیک ده هزار صفحه از این کلماتی که هر کدام ،پاره ای از بودن من است و نه عملیات و عقلیات،
که عصاره ی هستی من اند در زیر این سنگ له کننده ی عصاره ی زمانه،این"خراس" بیرحمی که،با خرپوز بسته و
چشم بسته اش،بر روح و مغز و احساس و اعصابم می گردد و می گردد و می گردد و درپایان شب، به همان جا میرسد
که در آغاز روز،از آنجا به راه افتاده بود و پیدا است که در این "پوچی دوار"،این "خر" سفری در پیش ندارد
و این سنگ راه به جایی نمی برد و غایتی اگر هست،روغن کشیدن از ماست و پنهایتی اگر هست،تفاله ای که از ما می ماند،
در زیر دست و پای این شب و روز "وسواس خناسی" که بر ما می گذرد و "عمر" نام دارد!
و تردید من!