سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفیری بود عاشق و دیوانه.هیچ کس را نمی دید و هیچ کس را نمی شناخت.فقط او بود و معشوقش.نمی دانست چیزی به نام دروغ هم وجود دارد،نمی دانست خیانت هم می توان کرد.بدی های دنیا را نمی شناخت،چون چیزی از آنها ندیده بود.در ذهن او همه راستگو بودند،همه پاک،همه عاشق،همه دیوانه،همه یادشان بود که از کجا آمده اند ،برای چه آمده اند و به کجا خواهند رفت...تنها گناهی که می شناخت ،سیبی بود که خورده شده بود.گناه او چه بود؟به خاطر جرم دیگری ، از معشوقش دور مانده بود.گناه دیگران چه بود؟اصلا معشوق آنها که بود؟مال،ثروت،دنیا، یا کسی که به آنها جان بخشیده بود و بیش تر از هر کسی دوستشان می داشت؟همه روزه می اندیشید و با خدایش سخن می گفت.روز به روز بی قراری ، بی تابی و دلتنگی اش بیشتر و بیشتر میشد.هر روز دنیا نیرنگ های خود را بیش تر به او نشان میداد.به او نشان داد که دروغ ، خیانت ،دو رویی و خیلی چیزهای دیگر هم وجود دارند.دنیا به او گفت : دیدی ای عاشق دیوانه؟من آنگونه که تو می اندیشی نیستم.بسیاری از هم نوعانت هم فراموش کرده اند که از کجا و برای چه آمده اند.یا در خوابند یا خود را به خواب زده اند.آنها به من دلبسته اند،بسیاری از چیزها را فراموش کرده اند و بقیه را نیز فراموش خواهند کرد.اما...سفیر نگذاشت دنیا به حرفهایش ادامه دهد و گفت : تو خود نیز ساخته ی عشق اویی.انسان ها هر چقدر هم به تو دلبسته باشند ، باز نمی توانند اصل خویش را فراموش کنند.آنها هم روزی به فکر بازگشت خواهند افتاد ، آنها هم روزی به عشقشان اعتراف خواهند کرد.من به تو ثابت می کنم که هر چه از بین رفته و فراموش شود، باز عشق برای همیشه می ماند.دنیا لبخندی زد و گفت :انسان ها تا زمانی که درس های مرا نیاموزند ، بر روی من مهمان خواهند ماند.آنان باید بخواهند، باید بخواهند تا بدانند.همچون کلاس درسی که تا نگرفتن نمره ی قبولی نمی توان از آن گذشت ، باید به دنبال آموختن و گرفتن نمره قبولی از من شوند.آن زمان که دانستند،دیگر وقت سفر به مرحله دیگر است.تو نیز بیاموز و در آموختن به دیگران کمک کن...دنیا سکوت کرد و سفیر در سکوت به فکر فرو رفت.سکوتی عمیق،بدون شنیدن صداهای بیرونی.او داشت می آموخت که گاهی سکوت هم لازم است ، باید به صدای درون هم گوش داد.نظرش در مورد خیلی چیزها تغییر می کرد.دنیا را به عنوان یک محل آموزش و گذر می دید، نه مکانی برای گمراهی.دیگر بین خود و دیگران فرقی نمی دید.او فهمید، او فهمید که همه انسان ها با هم هستند، در واقع تمامی روح ها یک نبروی واحد را تشکیل می دهند.کم کم متوجه شد که وقتی به کسی کمک می کند، در واقع به خود کمک کرده است.او سکوت می کرد ، می اندیشید ، به درون خود نگاه می کرد ، می خواست و می فهمید.رابطه اش با خدایش هم بهتر شده بود.دیگر هیچ چیز را جز او نمی دید...درک می کرد و می دید که چیزی جز خدا وجود ندارد...می خواست که روز به روز بیشتر پیشرفت کند تا به ارزویش که وصال بود نزدیک تر شود و آموخته هایش را به دیگران نیز بیاموزد...راضی بود به رضای خدایش.هر سختی،مشکل یا شادی برایش پیش می آمد،آن را هدیه ای از سوی خدا می دید.خود را تسلیم خدایش کرده بود و می خواست آنگونه باشد که معشوقش از او انتظار دارد.غم و شادی دیگران ، غم و شادی او نیز بود...دانست که بی وجود او هیچ است.با خود می گفت باران رحمت او همیشه در حال بارش است و ما زیر چترهایمان پنهانیمهر قدمی که به سوی خدا می رفت،حضور او را نزدیک تر و نزدیک تر حس می کرد.از خدا و بندگانش می آموخت و در حد توان به دیگران نیز در این راه کمک می کرد.می دید،می آموخت ،آموزش می داد و می گذشت.میدانست که دلبستن به چیزی جز او ، یعنی تاخیر در رسیدن به هدف.نور خداوند از منشوری عبور کرده بود و به صورت نور های مختلفی همچون کوه ها ، دشت ها ، جنگل ها ، انسان ها و...دیده می شد.اگر این نور ها دوباره خالص شوند و از منشور عبور کنند به حالت اصلی و اولیه خود باز خواهند گشت.همه چیز هست و هیچ چیز نیست.فقط یک نیروی مطلق وجود دارد. کم کم به پایان این مرحله از سفر خود می رسید.سفر های دیگری در راه بود.جماد ،نبات ، حیوان و سپس انسان.پس از این قرار بود چه اتفاقی برایش بیافتد؟دیگر بهانه ای برای ماندن نبود.جسم خود را که تن پوشی بیش نیست به آغوش خاک سپرد و خود باز هم به سفر ادامه داد...سفری دیگر در مکان و زمانی دیگر و با آموزش هایی دیگر...    اقتباس از وبلاگ سفیر روح




تاریخ : یکشنبه 92/1/25 | 4:10 عصر | نویسنده : علی عظیمی | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By VatanSkin :.